علی دایی حرف های متفاوتی درباره نگاهش به ایران به زبان آورده که جالب توجه است. او حرف هایش را با موضوع چالش هایی که با صداوسیما داشته شروع میکند:«متاسفانه طرز فکر نادرستی راجعبه امثال من در صداوسیما وجود دارد، وگرنه هیچ کس به اندازه من ایران را دوست ندارد، شاید جزو کسانی باشم که عاشق این مملکت هستم. همه امکانات را داشتهام، از اینجا نرفتهام، در اینجا ماندهام، دوست دارم بمانم، تا آخر عمرم اینجا باشم. شاید خیلیها باور نکنند من دو هفته به آمریکا میروم حوصلهام سر میرود. دلم برای اینجا تنگ میشوم، اصلا نمیتوانم بمانم. به خاطر مسئله کرمانشاه مدام زیرنویس دادند که فلان افراد چه کردند. چرا یک بار سلبریتیها را زیرنویس نکردند که ما بررسی کردیم و چنین چیزی نبوده است. چرا یک بار صداوسیمایی که این همه زیرنویس میکند، نرفت به کرمانشاه تا کارهایی که من کرده بودم را فیلم بگیرد و پخش کند. اول و آخر را به خاطر آن بالایی و دل مان انجام دادیم. مطمئن باشید از این به بعد همه بیشتر انجام میدهیم. پس یک چیزی هست، یک خصومتی دارند. یک ناراحتی دارند، شاید به یکی از آنها سلام نکردهایم یا شاید سیاستشان این است. باید با مردم روراست باشند. چگونه مینویسید مرا آگاهی خواسته است. چرا نمینویسید این مشکلات حل شد؟ این همه زیرنویس میکنید که آقای دادستان فلان چیز را گفت، آقای دادستان فلان حرف را زد. چرا یک بار نمینویسید که ما این تحقیقات را کردیم و اینها تبرئه شدند. چرا ما یک بار چنین چیزهایی ندیدیم. مشکل من این است وگرنه با کسی مشکلی ندارم.»
دایی با ابرازناراحتی ازاتفاقاتی ک دربازی با داماش رخ داد به حرف هایش ادامه داد:«عین آب خوردن سر مرا در بازی با داماش در جام حذفی بریدند. یک پنالتی ما را نگرفتند، یک گل صد درصد سالم ما را هم، باد هم نوزیده بود که بگویند باد وزید این طور شد. حداقل میآمدم حرفهایم را میزدند. متاسفانه این طوری دوست دارند. ما هم با کسی کاری نداریم، همه میدانند که اگر کسی یک قدم برای من بردارد هزار قدم برای او برداشتهام. یک بار کوتاه بیایید، یک چیزی درست کردند که همسر من به من گفت علی تو را به قرآن زدهای؟ گفتم بخدا نزدهام. یعنی چه؟ اصلا زدن چیست؟ بعد همه اینها راست راست راه میروند. شما در همان ورزشگاه تختی چقدر دوربین دارید؟ پرنده و مگس نمیتوانند آنجا پر بزنند. حراست همه چیز را کنترل میکند. چگونه است که همه چیز هست، اما فیلم اینکه ما آن آقا را زدهایم نیست؟ جایی که تمام دوربینها هستند، کمی منطقی فکر کنید. وقتی یک بار از یک جا گزیده میشوید، دوباره نباید از آنجا گزیده شوی.» دایی درباره اینکه ممکن است کاندید مربیگری درتیم ملی باشد، گفت:« مربیگری درتیم ملی وسوسه نیست. در تیم ملی کار کردن افتخار ماست. من این مسئله را وسوسه نمیدانم. مطمئنا خدمت کردن به مردم بزرگترین آرزویی است که خیلیها دارند. ما دوست داریم به مردم مان خدمت کنیم. من الان به تیم ملی فکر نمیکنم. من به باشگاهم فکر میکنم که بتوانیم در جایی که کار میکنیم، حداقل موفقیت را به دست بیاوریم.»
خیلی ها اعتقاد داشتند که دایی باید وارد مدارمدیریت میشد درحالی که خودش هیچ علاقه ای به کارندارد:« شما از مسیری صحبت میکنید که من اصلا دوست ندارم. انسان برای برخی کارها ساخته نشده است. من نمیتوانم این کار را انجام دهم. در امور مربوط به خودم کارمندانم تا به حال من را پشت میز ندیدند. خیلی اوقات ریاست فدراسیون به من پیشنهاد شده که این مسئله را نپذیرفتم. خدا آیت الله رفسنجانی را بیامرزد 6-7 سال قبل پیشنهاد وزارت ورزش را دادکه من قبول نکردم. به دنبال پست و مقام نیستم. من خیلی زحمت کشیدم که به اینجا رسیدم. دوست ندارم راحت این موفقیتها را از دست بدهم. شاید همین مربیگری هم باعث شود از زندگی و خانواده دور باشم. من دنبال مسائل دیگری هستم. اگر به دنبال خوشی بروم میتوانم موفق باشم. 49 سالگی من تمام شده و وارد 50 سالگی شدهام. تا به الان یک روز هم به این کارها فکر نکردم. آدم باید به کاری علاقه داشته باشد که دنبالش برود. کارهای دیگری هم دارم که باید وقتم را برای آنها بگذارم. از طرف دیگر به دنبال زندگی کردن هستم. زندگی برایم مهم است. با پست و مقام نمیشود زندگی کرد. الان راحت هستم و هر جا میروم دوست دارم احترامی که مردم به من میگذارند را داشته باشم. اگر رئیس فدراسیون و وزارت ورزش شوید چه بخواهید چه نخواهید باید سیاسی باشید و سیاسی کاری را بلد باشید. از روز اول ( با حالت بغض) به پدر خدا بیامرزم قول دادم که هیچ زمانی وارد سیاست نشوم. من هیچ زمان به سیاست وارد نمیشوم. اگر اصولی بود شاید به آن فکر میکردم اما اینجا مثل تمام دنیا نیست. کجا دیدید مربی تیم ملی یک کشور کنار وزیر ورزش کشوری عکس گرفته باشد.»
دایی با این جملات احساسی حرف هایش را تمام کرد:«اول از همه باید بگویم بزرگی را هیچ بشری به انسان نمیدهد. بزرگی را آن بالایی میدهد. هیچ وقت خودم را بزرگ قلمداد نکردم و در زندگی فرقی بین خودم و فلانی که دوستم است نگذاشتم. شاید من در فوتبال برتری نسبت به دیگری داشته باشم اما هیچ وقت به اطرافیانم این حس را نداشتم که برتر هستم. از دوستم میپرسم آیا حس کردی من تغییر کرده باشم. من همانی هستم که در جوانی مادرم با کتی که تا آستینم بود به دانشگاه بدرقهام کرد. همان اعتقادات را دارم و چیزی در من عوض نشده است. دوستانم در اردبیل هم هستند و عاشقشان هستم. شاید نوع لباس، شکل و شمایل و پول در جیبم تغییر کرده باشد اما خودم عوض نشدم. چه کسی میتواند به من بزرگی بدهد؟ مگر کسی جز خدا بزرگی میدهد؟»
1